اينروزها بيشتر و بيشتر به قربانی بودن می انديشم.
آيا ما به راستی قربانی هستيم؟
قربانی چه چيزی؟
قربانی شرايط کشور؟
يا قربانی انديشه قربانی بودن؟
آيا واقعاً آن چيزی هستيم که شرايط به ما ديکته می کند؟
يا همانی هستيم که فراتر از آن تاب انديشيدن نداريم؟
اگر مرز بودن ما گستره انديشه ما است، تا کجا می توان مرزهای انديشه را گستراند؟
و اگر مرزهای انديشه تا آستانه حضرت حق گسترانده است،
پس چرا من اينچنين خود را در تار و پود شرايط اسير می بينم؟
من؟ يا شايد تو؟ شرايط چيست؟ تو شرايطی؟ تو خود محدوديتی!
ای من! ای تو! بايد که بشکافيم تا قربانی شرايط نمانيم!
برخيز و به جای ناله کردن از آنچه بر تو رفته است، بشکاف! بهار در انتظار توست!
که بهار هم تويی! تو و شکافتنت، همان است که بهار را می سازد،
مباد که بيش از اين در انتظار آمدن بهار و شکفته شدن باشی!
شکفته شدن کار تو نيست، شکفتن کار توست
که شکفته شدن آن است که ديگری برايت انجام می دهد
و شکفتن آنچه تو خود می کنی
انتخاب با توست:
شکفته شدن در اثر حلول بهار
يا شکفتن تو وحلول بهار بر اثر تو