خانمی از که در مطب کار می کرد اينطور نوشته بود:
کار من در مطبی که در آن عمل ليزيک انجام می شد ايجاب می کرد که افرادی که موقع عمل مضطرب بودند را آرام کنم. يکی از مراجعين رسماً می لرزيد و از عمل واهمه داشت. موقع عمل که من بالای سرش بودم، وقتی ليزيک يک چشم به پايان رسيد ناخودآگاه به او گفتم: خوب ديگه، حالا فقط يه چشمت مونده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر